جلوی تالار نشسته ام، آن لحظه که روی سنگ نشستم انگار خودم هم جزئی از آن شدم، ماهیچه ها سنگین شدند و دیگر توان بلند شدن ندارم. از دور به آدم ها نگاه میکنم، به شادی ها و همهمه ها و رقص و پایکوبی. انگار که موج انفجار گرفته باشدم همه چیز با آهنگی محو در گردش و حرکت است.مثل وقت
هایی که یک کار را با موفقیت تمام کرده باشی و در لحظه ی به سر انجام رسیدنش انگار افسردگی به نتیجه رسیدن تمام زحمتهایت میگیردت، بی حس شده ام. بعد از یک روز پر از هیاهو و رفت و آمد و بدو بدو انگار همه چیز دارد آرام میشود. از دور که نگاهشان میکنم همه پر از شادیند، دوستانم دور یک میزند و همه خوشحال، همه چیز در بهترین شرایط و انگار الان بهترین زمان نگاه کردن همه چیز از یک گوشه و بیرون زمین بازیست، تماشای یک فیلم شاد از فاصله دور پرده سینما.همانطور که دست به چانه خیره هستم به مراسم، انگار هرم گرمای وجود فردی دیگر از فکر بیرونم می آورد، نگاه میکنم میبینم کمی آنطرف تر ایستاده و نگاهم میکند. لبخند میزنم، از آن لبخند های زورکی که همه با یک نگاه متوجه میشوند. میگوید هنوز دوستتان نرفته دلتنگش شده اید؟ یک نفس سنگین میکشم و میگویم : ... جوابی ندارم، نمیدانم این حسی که اکنون تجربه میکنم دلتنگیست یا خوشحالی یا خستنگی یا حتی به نتیجه رساندن یک کار! کمی من و من میکنم و خودش متوجه میشود حال حرف زدن ندارم یا حداقل جواب خوبی ندارم! همانجا مینشیند روی لبه باغچه و او هم خیره میشود به مراسم. چند دقیقه همینطورساکت خیره ایم به مراسم، آمیزه ای از حس خوب شادی دوستانت و تنها نبودن، شاید بهترین چند دقیقه امشب! "پارتی کلاب"...
ادامه مطلبما را در سایت "پارتی کلاب" دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9d15-partyclub3 بازدید : 112 تاريخ : شنبه 30 مهر 1401 ساعت: 14:26